آیا پشتیبانی از فاشیسم به ناآگاهی ربط دارد؟

۱: "استالين درباره خشونت های بی رحمانه اي که عليه کمونيست ها و روشنفکران روسی اعمال ميشد چيزی نميدانست، 
آنها اين حقايق را از او پنهان نگه ميداشتند و اگر هم کسی ميخواست چيزی در اين باره به استالين بگويد، آنها نميگذاشتند" (نقل قولی از ايليا ارنبورگ) و سرنجام اينکه مقصر به هيچ روی استالين نبود، بلکه تقصير رييس پليس استالين بود، بيافزاييم که اين درست همان چيزی بود که نازی ها پس از شکست آلمان ناچار به گفتن آن بودند.
۲: درست است که استالين پيوسته با اصطلاحات لنين سخن ميگفت به گونه اي که گهگاه چنين مينمايد [که] تنها تفاوت ميآن اين دو مرد را بايد در خصلت سنگدلی يا ديوانگی استالين جست؛ اما چه اين قضيه ترفند آگاهانه استالين باشد يا نباشد، حقيقت اين قضيه اينست که او به "اين مفاهيم لنينی قديم، يک محتوای جديد و آشکار استالينی داد..." که ويژگی شاخص آن، تاکيد غير لنينی بر ""توطئه"" به عنوان "نشانه عصر جديد" بود
۳: چه خبر ديگه؟ خوبين شما؟
۴: اين واقعيت که حکومت توتاليتر با وجود جنايتکاری آشکار آن بر پشتيبانی توده اي استوار ميباشد، بيگمان بسيار ناگوار است. از همين روی، چندان جای شگفتی نيست که پژوهشگران با توسل به باورداشت جادوی تبليغات و شستشوی مغزی و سياستمداران صرفا با انکار آن، غالبا از پذيرش اين وقعيت سر باز ميزنند، همانگونه آدنائر بارها واقعيت را انکار کرده است. انتشار گزارش های محرمانه سرويس امنيتی اس اس در باره افکار عمومی آلمان در زمان جنگ ، در اين ضمينه بسيار روشنگر است. اين گزارشها نخست نشان ميدهند که مردم آلمان درباره اين اخبار به اصطلاح محرمانه- کشتار يهوديان در لهستان، تدارک حمله به روسيه و غيره- اطلاع کافی داشتند؛ دوم اينکه " با وجود آنکه مردم تحت تأثير تبليغات هيتلری بودند، هنوز هم ميتوانستند از خود عقايد مستقلی داشته باشند". به هر روی، جان کلام اين است که اطلاع از رويداد های ياد شده به هيچ روی از پشتيبانی توده اي رژيم هيتلری نکاسته بود. کاملن آشکار است که پشتيبانی توده اي از توتاليتاريسم، نه از بی اطلاعی و نه از مغز شويی مايه ميگيرد.
۵: ماركس مي‌گويد: "تاريخ دوبار تكرار مي‌شود بار اول به صورت تراژدي و بار دوم به صورت كمدي"
شايد دليل خنده اکنون را بشود حدس زد!

همه برای یکی...



ازم پرسید:
- «اگه من ایرانی بودم اسممُ چی می‌ذاشتی؟ یعنی اگه می خواستی یه اسم ایرانی برام انتخاب کنی.»
یکم فکر کردم:
- «شادی! اسمتُ می‌ذاشتم شادی.»
- «شادی یعنی چی؟»
معنیشُ براش گفتم. مثل همیشه صورتشُ به سمت آسمون کرد و نرم خندید. یه قدم جلو‌تر رفتم:
- «تو چی؟ اسم فرانسویمُ چی می‌ذاشتی؟»
سرشُ از من برگردوند و خندید. موهاش هم با سرش چرخید و مثل یک مشت خاک طلایی تو هوا پاشیده شد.
- «سوالای سخت ازم نپرس دیگه!»
ابروی چپم رُ بالا انداختم و گفتم:
- «وقتی از آدم جوابای سخت می‌خوای، باید خودتم منتظر سوالای سخت باشی دیگه!»
یکم چهره ش درهم شد. دیگه کاملن نیم رخ شده بود. لبش رو گزید و همونطور که دستاش تو جیبش و سرش پایین بود، یه قدم کوچولو رفت جلو. بعد با گوشۀ چمش که حالا باریکش کرده بود سرشُ به طرفم برگردوند و به من که مثل مجلسه ایستاده و منتظر بودم نگاه کرد. نگاهش رو نگه داشت. انگار داشت هم به من هم به یک جای دیگه نگاه می‌کرد . یه طوری که خیلی مطمئن به نظر می‌رسید اومد طرفم و قدش رُ راست کرد و روی پنجه هاش تمام رخ ایستاد جلوم و تو چشام نگاه کرد:
- «اسمتُ می‌ذاشتم دارتانیان»
دارتانیان رو خیلی محکم گفت. معنیشُ می‌دونستم. لبخند زدم.
اونم خندید و خودشُ انداخت تو بغلم. بعد باهم تکرار کردیم:
«یکی برای همه؛ همه برای یکی...»

وقتی دیگه زندگی صمیمی نیست

قدیما، برای دیدار دوستای صمیمی، نیازی به تنظیم قرار قبلی نبود. دیدارها خودشون بوجود می‌اومدن. چشاتُ باز می‌کردی می‌دیدی بین دوستاتی.
حتی دور هم جمع شدنای خانوادگی هم همش آخر هفته‌ها نبود. درسته که یک مهمونیایی بودن که فقط‌آخر هفته بودن. ولی وسط هفته‌ها، دم غروب وقتی در‌حال‌ مشق نوشتن بودی، یهو‌ زنگ خونه به صدا در میومد می‌دیدی خاله و پسرخاله‌ها با یه هندونه زیر بقلشون پشت در واستادن. و این دیدارهای اتفاقی همیشه اتفاق می‌افتادن.
ولی حالا چی؟
انگار یک کسایی یک جایی نشستن و برنامت رُ دارن تنظیم می‌کنن که وسط هفته کار کنی و آخر هفته تفریح کنی. تفریحی که ازپیش تنظیم شده. آدم یاد چارلی چاپلین تو «عصر‌ جدید» می‌افته. حالا دیگه باید رفقای صمیمی‌ش رُ هم در زمانای تنظیم شده ببینه.
بدبختیِ  مضاعف اونجایی میاد سراغ آدم که نظمِ زندگیش به نظم جامعه‌ای که توش زندگی می‌کنه نخوره. جامعه‌ای که مثل ساعت دقیق و منظم و ساختارمند داره کار می‌کنه.
اون وقته که نه رفیقی می‌مونه و نه صمیمیتی.

آنکه بیننده است؛ آنکه کننده است



چندگاهی‌است که سایت بی. بی. سی فارسی بخشی راه انداخته است به نام «ناظران می‌گویند». درون‌مایۀ این بخش نظری است و روزنامه‌نگاران، اندیشمندان و پژوهشگران به بیان دیده‌ها و دیدگاههای خود در رابطه با ایران و مسئله‌های مربوطه می‌پردازند. خب تا اینجای کار که خیلی هم خوب است و گهگاه می‌بینیم که بحث‌های جذابی هم در این میان بیان می‌شود. اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که پای فعالان و کنشگران سیاسی به این بخش باز می‌شود. آنان که باید فعال و کننده باشند، ناگهان در قامت یک بیننده و ناظر ظاهر می‌شوند. البته یک کنش‌گر سیاسی باید بینندۀ خوبی هم باشد. اما آیا فقط یک بیننده بودن کافی است؟
 «ناظران می‌گویند» نمونه‌ای بود تا به بهانه‌اش بحث را به فضای سیاسی کشور بکشانم. مدت هاست که در فضای سیاسی ایران، کنشگرِ سیاسی بودن به تحلیلگری و یا بینندگی تقلیل و کاهش پیدا کرده است. در نسل خود من، کنشگرانِ به اصطلاح فعال سیاسی، وقتی می‌خواهیم «حرف سیاسی» بزنیم، بیشتر تحلیلِ سیاسی می‌کنیم تا اینکه آن حرفمان دارای بار سیاسی باشد. مقدار زیادی اطلاعات درست و غلط را کنار هم می‌گذاریم و از آن‌ها نتیجه می‌گیریم که: «اوضاع اینگونه است ==> پس ما فلان کار را می‌کنیم.» خیلی کم می‌بینیم که کسی پیدا بشود و اینگونه وارد ماجرا بشود که: «اوضاع اینگونه است ==> اما باید اینگونه باشد ==> پس ما فلان راهبرد را پیش می‌گیریم یا فلان کار را انجام می‌دهیم تا به هدف برسیم.» حالا بماند که خیلی وقت‌ها پس از این مرحله، لازم است که «کنش» ی انجام شود تا نتیجه‌ای بدست آید. اما امروزه واقعن کنشی نمی‌بینیم. منظورم از کنش فقط تظاهرات و یا عملیات انقلابی نیست. بلکه هر «کار» و «کنش» ی که ما را به هدف نزدیک کند. مثلن یادداشت چند روز گذشتۀ محمدرضا خاتمی را می‌توان از معدود کنش‌های سیاسی چند وقت گذشته از این جنس دانست. اما من می‌خواهم باز هم فرا‌تر بروم.

دربارۀ یادداشتِ حمزه غالبی




۱
یکی از دوستانم تعریف می‌کرد که یک روز صبح متوجه شده است که دو ماشین از نیروهای امنیتی جلوی خانه‌شان توقف کرده‌اند. می‌رود دوش می‌گیرد و لباس می‌پوشد و سرکارش نمی‌رود. می‌نشیند تا نیروهای امنیتی بیایند و ببرندش اوین.
چرا راه دور برویم. ماجرای بازداشت خودم تعریف کردنی‌تر است. ظهر روز شنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۸۸، تلفنی نا‌شناس به من زنگید و فردی که پشت خط بود گفت که از برادران اطلاعات است و می‌خواست که فوری یک جا باهم قرار بگذاریم. من نمی‌دانستم از طرف وزارت اطلاعات نیست. چون در چند روز گذشته‌اش مدام از طرف اطلاعات احضار می‌شدم و طرفم را می‌شناختم. پس نتیجه گرفتم که ممکن از طرف اطلاعات سپاه باشد. با این تحلیل که زندانی شدن توسط وزارت اطلاعات بهتر از گرفتار شدن به دست اطلاعات سپاه است، اول در یک تعقیب و گریز آن بنده خدا را پیچاندم و بعد با این تحلیل که از دست شرایط وحشیانۀ اطلاعات سپاه رهیده‌ام، خودم را وسط خیابان به برادران وزارت اطلاعات تحویل دادم و آن‌ها هم مرا به زندان خودشان بردند. (قصۀ طولانی و جذابی دارد که مفصل نوشته‌ام و یک روز منتشرش خواهم کرد.)

۲
هانا آرنت در کتاب توتالیتاریسیم* به دوره‌ای از تثبیت رژیم‌های «تمامیت خواه» اشاره می‌کند. دوره‌ای که روح و روان انسان‌ها به تسخیر حکومت در می‌آید. او در یک بررسی دقیق تاریخی اشاره می‌کند که در روزهای ابتدایی‌ای که نازی‌ها مخالفانشان را دستگیر می‌کردند، برای بازداشت هرنفر باید دو مامور مسلح و آماده را روانه می‌کردند و این مامور‌ها باید بهوش می‌بودند تا فردِ بازداشتی در مسیرِ محل بازداشت تا زندان، دست به فرار نزند یا از فرصت برای درگیری با مامور‌ها بهره نجوید. اما وقتی آرنت سه-چهار سال بعد را به تصویر می‌کشد، می‌بینیم که هر دستۀ ده تا بیست تایی از بازداشتی‌ها را فقط یک سرباز مسلح با خیال راحت، صد‌ها یا شاید هزاران متر در شهر‌ها و جاده‌ها جابجا می‌کند. درحالی که هیچ کدام از بازداشتی‌ها مِیلی به فرار ندارند. آن‌ها سرنوشت خود را پذیرفته‌اند و درحالی که می‌دانند در اردوگاههای کار اجباری زندگی‌ای بد‌تر از مرگ را پیش رو خواهند داشت و به احتمال نزدیک به یقین دست آخر‌‌ همان جا خواهند مرد، اما اراده‌ای برای گریز از سرنوشت تلخ و تغییرِ مسیری که تاریخ ندارند. تاریخ و سرنوشتی که به دست نازی‌ها نوشته و عملی شده است. آن‌ها در دسته‌های ده بیست تایی به سمت مرگ می‌روند حتی اگر سرباز مسلحی از آن‌ها مراقبت نکند. آن‌ها با پاهای خودشان به پیشواز مرگ می‌روند، حتی اگر برای فرار از مرگ حتمی، راهی وجود داشته باشد که خطر کشته شدن در آن کمتر از مسیری باشد که در حال پیمودنش هستند. آن‌ها می‌توانند فرار کنند، مقاومت کنند و با مامور درگیر شوند و از شانسشان استفاده کنند. اما نمی‌کنند. با پای خودشان به استقبال مرگ می‌روند.

۳
در آغاز دهۀ هشتاد، عبدالکریم سروش بحث «جامعۀ اخلاقی» در برابر و یا پیش نیاز «جامعۀ مدنی» را پیش کشید. از نظر سروش، تنها زمانی در یک جامعه حاکمیت قانون استوار می‌شود و وضعیت جامعۀ مدنی پدید می‌آید که اخلاق و روابط اخلاقی بر همۀ سپهرهای زندگی سیاسی و اجتماعی افراد سایه انداخته باشد. طلب کردنِ جامعۀ مدنی در شرایطی که جامعه اخلاقی نباشد، سرابی بیش نیست. او برای توضیح دادن مطلبش، در یکی از سخنرانی‌هایش در مشهد، مثالی را شاهد می‌آورد: «سال ۷۸ یک روزنامۀ سلام توقیف شد و پس از آن ماجرای عظیم کوی دانشگاه رقم خود. اما اندکی بعد، در یک شب ده‌ها روزنامه را توقیف کردند، اما آب از آب تکان نخورد.» به عقیدۀ سروش، جامعه‌ای که قبح و بدیِ یک عملِ همسان، از یک سال تا سال دیگر این همه تفاوت کند، جامعه‌ای اخلاقی نیست. آدم‌هایی که برای تعطیلی روزنامۀ سلام تا پای جان ایستادند، وقتی به صورت فله‌ای روزنامه‌های شکوفای اصلاح طلب را تعطیل کردند واکنشی نشان ندادند. چرا؟ جدا از تقصیرهای دولت و سیاستمدارانِ حرفه‌ای در آن دوره، جامعه حساسیت‌های اخلاقی را از دست داده بود و دیگر از یک عمل ناعادلانه و قبیح و زشت، برافروخته نمی‌شد. دردش نمی‌گرفت. بلکه با آن با بی‌تفاوتی و یا در بهترین حالت حسابگرانه برخورد می‌کرد. در ‌‌‌نهایت پیش بینی سروش درست از آب درآمد که چنین جامعه‌ای سنگر به سنگر در مقابل استبداد فرو خواهد ریخت و شکست خواهد خورد.
البته در آن دوران بیشتر اندیشمندان و روزنامه نگاران به ایدۀ «جامعۀ اخلاقی» خرده گرفتند که این نظریه بی‌ در و پیکر است و در مقابل نظریۀ «جامعۀ مدنی» که فیلسوفان و اندیشمندان بزرگ غربی آن را حسابی پخته‌اند، حرفی برای گفتن ندارد. سروش هم البته پس از هجمه‌ها و نقدهای فراوان، بر نظرش پافشاری نکرد و این بحث بایگانی شد.

۴ چند روز پیش، حمزه غالبی در وبلاگش یادداشتی با عنوان «تاریخ مصرفمان گذشته است» منتشر کرد. هرچند که حمزه در آغاز این یادداشت با حروف برجسته تذکر می‌دهد که «الان عصبانی هستم. در نتیجه جملاتی که الان می‌نویسم را باید با تردید نگاه کرد.» اما حرف و حدیث‌های زیادی دربارۀ این پست وبلاگی بوجود می‌آید. بگذارید ببینیم حرف حمزه چیست؟
 او از دیدن فیلم جانگو ساختۀ تارانتینو می‌آید. در این فیلم که به درگیریِ تاریخ سفید‌ها و برده‌ها در آمریکای قدیم می‌پرازد «سفید‌ها و در درجه اولا‌تر اربابان هر جور که صلاح می‌دانند با برده‌ها رفتار می‌کنند. هر جور که صلاح بدانند می‌زنندشان و تنبیه‌شان می‌کنند. بی‌حد و حصر خشونت به خرج می‌دهند. [آن‌ها را] مورد تمسخر و توهین قرار می‌دهند. قاعدتا اکثر برده‌ها از این شرایط در رنج هستند اما نکته تلخ این است که عموما تسلیم این شرایط هستند و حتی اگر در قفس باز باشد هم فرار نمی‌کنند.» حمزه یادآوری می‌کند که: «فیلم را در شرایطی می‌دیدم که ذهنم همچنان سخت درگیر حمله‌ای است که شب گذشته به روزنامه‌ها شد.» و بعد اضافه می‌کند که: «یک لحظه خودمان را در موقعیت برده‌ها دیدم. طرفداران آیت الله خامنه‌ای هر وقت لازم می‌دانند حمله می‌کنند. عشقشان می‌کشد بازداشتمان می‌کنند. هر وقت صلاح می‌دانند کتک می‌زنند. تهمت و دروغ و به‌تان و لجن پراکنی که نقل و نباتشان است.» و البته «نکته تلخ این است که خودمان را از‌‌‌‌ همان برده‌های ناراضی اما تسلیم می‌دانم‌‌.‌‌ همان برده‌هایی که در رنجند اما تنها راه رهایی خودشان را در این می‌بیند که ارباب شلاق را آرام‌تر بزند.» او همچنین با اشارۀ کلی به فعالین سیاسی، آن‌ها (و خودش) را نقد می‌کند که در ‌‌‌نهایت تسلیم شرایطی شده‌اند که آیت الله خامنه‌ای و دار و دسته‌اش برایشان فراهم رقم زده است: «بی‌خاصیتی و تسلیم شدن خودمان را نجابت نامگذاری کرده‌ایم.» و در ‌‌‌نهایت نتیجه می‌گیرد که «ما تاریخ مصرفمان گذشته است» و برای تغییر این وضعیت به نسلی نیاز داریم که «نخواهند برده باشند و راه رهایی خودشان را نه نرمش ارباب که شورش بر او بداند. کسانی که ایمان داشته باشد که می‌شود شلاق را از ارباب گرفت... نسلی جدیدی که فقط باتوم نخورد و بلد باشد باطوم را هم بگیرد و از خودش دفاع مشروع کند... نیاز به یک نسل با ایمان‌تر داریم. نسلی که کرامتش برایش مهم‌تر باشد.»

من بخش‌هایی از یادداشت حمزه غالبی را جدا کردم که از فضای به قول خودش عصبانیِ یادداشتش دور باشد. خیلی‌ها این گفته‌ها را به خودشان گرفتند و از آن‌ها انتقاد کردند. خیلی‌ها هم آن را به حساب شور جوانی گذاشتند و البته تذکر دادند که نویسنده که خود یک فعال سیاسی هست باید مواظب باشد که از مسیر «عقلانیت» و «مدنیت» خارج نشود. البته بودند کسانی که این نوشته و بویژۀ روح خودانتقادی‌اش را تحسین کردند.
من از کسانی بودم و هستم که این یادداشت را به خودم گرفتم. بویژه آنجایی که می‌گوید: «ما همان‌ها هستیم که خودمان را به زندان معرفی می‌کنیم برای اجرای حکم ارباب.» چون خودم این کار را کرده‌ام و واقعن الان پشیمان هستم که در آن مرحله و تمام مرحله‌های پیش و پس از آن (البته تا مدتی) عمل سیاسی‌ام در راستای پذیرشِ تسلط و اتوریتۀ حکومت بود. حکومتی که حاکمیتی غیرانسانی، غیر اخلاقی و غیرقانونی را بر ما اعمال می‌کند. الان هم خیلی از نیروهای سیاسی (چه مخالف، چه منتقد و چه درون و چه بیرون از نظام، چه داخل و چه خارج از کشور) را می‌بینم که عملن در همین شرایط قرار دارند. آن‌ها تسلط و فرادستی حریف و فرودستی خودشان را پذیرفته‌اند. برای همین بسیاری از کنش‌هایشان فرودستانه است. در اینجا مسئله فقط واکنش‌های عملی در صحنۀ سیاست نیست. بلکه باید سطح عمیق تری از ماجرا را در نظر داشت که در ذهن و درونِ ما جریان دارد. این پذیرشِ تسلط و فرادستیِ رقیب، حاصل یک کنش و واکنش سیاسیِ خشک و خالی و معمولی نیست. بلکه روندی است که در ذهن و وجود ما شکل می‌گیرد و در کنش سیاسیِ ما نمود و بازتاب پیدا می‌کند. البته اینکه آدم از زیر این یوغ بیرون بجهد به همین سادگی‌ها هم نیست. به‌‌‌ همان اندازه که ارزشمند است، سخت و دشوار هم می‌تواند باشد و همیت و ایمان بلندی را می‌طلبد.
حالا از شما می‌خواهم یک بار دیگر بند‌های یک و دو و اگر فرصت داشتید بند سه را دوباره بخوانید و بعد دربارۀ درستی و یا نادرستی نظر حمزه قضاوت کنید.
از حمزه هم دعوت می‌کنم نظرش را مفصل‌تر و اینبار فارغ از عصبانیت باز کند و توضیح دهد و اگر پاسخی به انتقاد‌ها دارد بدهد.


*نام اصلی کتاب آرنت، سامانه‌های تمامیت خواه است که ترجمۀ فارسی‌اش با نام «توتالیتاریسم» منتشر شده است. این کتاب یکی از سه گانه‌های آرنت در بررسی «سرچشمه‌های تمامیت خواهی» است.

تاریخ مصرفمان گذشته است



الان عصبانی هستم. در نتیجه جملاتی که الان می‌نویسم را باید با تردید نگاه کرد.
از دیدن فیلم «جانگو آزاد شده» می‌آیم داستان. داستان فیلم مربوط است به جنوب آمریکا در دوره برده داری. یکی از محورهای اصلیش رفتار ظالمانه‌ای است که با سیاهان می‌شده است. سیاهانی که به بردگی گرفته شده بودند. سفید‌ها و در درجه اولا‌تر اربابان هر جور که صلاح می‌دانند با برده‌ها رفتار می‌کنند. هر جور که صلاح بدانند می‌زنندشان و تنبیه‌شان می‌کنند. بی‌حد و حصر خشونت به خرج می‌دهند. مورد تمسخر و توهین قرار می‌دهند. قاعدتا اکثر برده‌ها از این شرایط در رنج هستند اما نکته تلخ این است که عموما تسلیم این شرایط هستند و حتی اگر در قفس باز باشد هم فرار نمی‌کنند. اعتراضی اگر هست این است که ارباب رفتارش را کمی بهتر کند. یا عصبانی نشود و شلاق نزند. قهرمان فیلم برده‌ای است از خیل برده‌های ناراضی اما با این تفاوت که نمی‌تواند حقارت بندگی را تحمل کند، می‌شورد، خشونت سفید‌ها را با خشونت جواب می‌دهد و…
فیلم را در شرایطی می‌دیدم که ذهنم همچنان سخت درگیر حمله‌ای است که شب گذشته به روزنامه‌ها شد. شبانه حمله کرده‌اند به چهار روزنامه کشور و بیش از ۱۲ روزنامه نگار را بازداشت کرده‌اند. شبیه اتفاقی که در کشور‌های دیگر فقط در شرایط کودتا تجربه می‌شود.
یک لحظه خودمان را در موقعیت برده‌ها دیدم. طرفداران آیت الله خامنه‌ای هر وقت لازم می‌دانند حمله می‌کنند. عشقشان می‌کشد بازداشتمان می‌کنند. هر وقت صلاح می‌دانند کتک می‌زنند. تهمت و دروغ و به‌تان و لجن پراکنی که نقل و نباتشان است. کرامت دیگران برایشان پشیزی ارزش ندارد. لازم باشد گلوله جنگی هم به سمت مردم شلیک می‌کنند. احساس می‌کنم موقعیت برده‌ها را داریم. برده‌هایی که تحت ستم و ظلم هستند و از موقعیت خودشان هم ناراضی هستند. اما نکته تلخ این است که خودمان را از‌‌‌ همان برده‌های ناراضی اما تسلیم می‌دانم‌‌‌ همان برده‌هایی که در رنجند اما تنها راه رهایی خودشان را در این می‌بیند که ارباب شلاق را آرام‌تر بزند.
خودم را که نگاه می‌کنم به نظرم سیاست ورزی به سبک پیش از جنیش سبز ما را اخته کرده است. تبدیل شده‌ایم به آدمهایی که فقط بلدیم حرف بزنیم و همه کار جمعی که بلدیم با ارفاق این است که ستاد انتخاباتی تشکیل بدهیم. گفتار سیاسیمان مدام دعوت و آرزوی رفتار عقلانی‌تر از طرف آیت الله خامنه‌ای و طرفدارانش است. انگار از ارباب می‌خواهیم که شلاقش را آرام‌تر بزند. بی‌خاصیتی و تسلیم شدن خودمان را نجابت نامگذاری کرده‌ایم. اسم ترس و جنم نداشته‌مان برای ایستادن جلو تعدی‌های طرفدارن آیت الله خامنه‌ای را گذاشته‌ایم رفتار مدنی و مبارزه بدون خشونت. تاریخ مصرف امثال من که فقط بلدیم حرف بزنیم و ستاد انتخاباتی تشکیل بدهیم گذشته است.
سرمایه‌های ملی کشور که دارایی مشا همه شهروندهای ایرانی است را همچون ارث پدریشان هزینه می‌کنند، ما مقاله می‌نویسم. با سیاست‌های غلطشان اقتصاد کشور را متلاشی کرده‌اند، ما یادداشت می‌نویسیم. تمام امکانات و نهاد‌های عمومی کشور را در جهت منویات شخصی آیت الله خامنه‌ای به کار می‌گیرند ما حتی اعتراض هم نمی‌کنیم. اصلا دزدی‌های کلان می‌کنند حتی اجازه نداریم اعتراض هم بکنیم و ارباب فرمان می‌دهد که کش دادن ممنوع.
ما همان‌ها هستیم که خودمان را به زندان معرفی می‌کنیم برای اجرای حکم ارباب. همان‌ها که همه کتک‌هایی که خورده‌ایم را گذاشتیم لای سبیل و دم بر نیاوردیم. امثال من‌‌‌ همان برده‌های ناراضی ولی تسلیم هستیم. ‌‌‌ همان برده‌هایی که حتی اگر در قفس‌هایمان هم باز باشد نمی‌توانیم خارج بشویم. ما نیروهای فاسد تاریخ مصرف گذشته شده‌ایم. این تعدی‌های آشکار آیت الله خامنه‌ای نیاز به آدمهایی دارد که نخواهند برده باشند و راه رهایی خودشان را نه نرمش ارباب که شورش بر او بداند. کسانی که ایمان داشته باشد که می‌شود شلاق را از ارباب گرفت. اگر کسانی کتکشان زدند آن‌ها هم کتک بزنند. نسلی جدیدی که فقط باتوم نخورد و بلد باشد باطوم را هم بگیرد و از خودش دفاع مشروع کند. اگر امنیت را از ما می‌گیرند راه حلش کسانی هستند که بتوانند امنیت را از آن‌ها هم بگیرند. نیاز به یک نسل با ایمان‌تر داریم. نسلی که کرامتش برایش مهم‌تر باشد. نسلی که اگر مامور پلیس خواست یکی از اعضای خانواده‌اش را بگیرد که لباسش از نظر ما درست نیست بجای نگاه کردن و خواهش کردن سیلی به صورت آن مامور بزند. آدمهای جدی‌تر که اگر برنامه‌ها و جلسات آنان را خواستند به هم بزنند بدانند که جواب‌ِ‌های، هوی خواهد بود. نسلی که نخواهد برده باشد نه امثال من که می‌خواهد ارباب را اصلاح کند که شلاق را آرام‌تر بزنند. امثال من به برده بودن خو کرده‌ایم. ما تاریخ مصرفمان گذشته است، ما فاسد شده‌ایم. ما بی‌خاصیت شده‌ایم.